۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

مشاهدات یکی از آشنایان از تهران در روز بیست و پنج بهمن

مشاهدات یکی از آشنایان از تهران در روز بیست و پنج بهمن. به قول سایت های خبری تمامی نظرات از نویسنده است ولی به صداقت راوی اطمینان کامل دارم. نکته مهم اینکه روایت یک زنه ولی معیار های ما رو از روایت زنانه به معنی کلیشه ایش به هم میریزه. فکر کنید با معیار های کسانی که قانون اخیر خانواده رو تصویب کردند چه می کنه. عنوان مطلب از منه البته. باز نشر این مطلب همانطور که در مورد هر متن دیگه در فیس بوک صادقه آزاد آزاد آزاده.

مشاهدات یک شاهد عینی از وقایع ۲۵ بهمن ۸۹

حدود ساعت دو و نیم به میدان انقلاب رسیدم. با دوتا از بچه ها از قبل قرار گذاشته بودم. سه نفری راسته کتابفروشی ها را بالا و پایین می رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود. خیلی بیشتر از تصور ما. فکر نمی کردیم این همه آدم بیایند. توی چشم مردم نگاه می کردم. انگار با هر نگاهی که در هم گره می خورد قوت قلب آدم بیشتر می شد. گاهی آشنایی می دیدم و با اشاره دست یا چشم به هم سلامی می دادیم. دور تا دور میدان گاردی ها ایستاده بودند. اما حمله نمی کردند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد. ایستگاه اتوبوس تا خرخره پر از جمعیت بود. همه ساکت ایستاده بودند و بهت زده از پشت شیشه های ایستگاه بی آر تی وسط خیابان به ما زل زده بودند. موبایل ها هنوز آنتن می دادند. هر چند که من موبایلم را نبرده بودم. از بچه هایی که پارسال دستگیر شده بودند شنیده بودم که می توانند از روی موبایل تعیین کنند که چنین روزی از کدام خیابان و در کدام ساعت گذشته ای و همین باعث دادن حکم های سنگین برای بچه هایی شده بود که حضور در تظاهرات ها را منکر شده بودند. شایعه ای پیچیده بود که به خاطر حضور عبدالله گل برای راهپیمایی مجوز صادر شده و همین کمی باعث دل گرمی شده بود. خبری از نیروهای سپاه نبود و فکر می کردیم شاید جمعیت شکل بگیرد و تا آزادی برویم. من و دو دوستم سهراب و شادی شاید هفت یا هشت بار از میدان انقلاب تا جلوی دانشگاه تهران رفتیم و برگشتیم. داشتیم فکر می کردیم که خودمان را به آن طرف خیابان برسانیم و به طرف آزادی حرکت کنیم که ناگهان حلمه کردند. حمله خیلی سریع و ناگهانی بود. گاردی ها باتوم هایشان را در هوا تکان می دادند و با فریاد حیدر حیدر به جمعیت هجوم می آوردند. مردم فرار می کردند. من و دو دوستم پریدیم توی یک کتابفروشی. مغازه دار بلافاصله کرکره را پایین کشید. حدود بیست نفری بودیم که به مغازه پناه آورده بودیم. همه در سکوت ایستاده بودیم. صدای باتوم هایی که با شدت به نرده های کنار خیابان یا شاید به بدن عزیز مردم کوبیده می شد روی تک تک عصب هایم فرو می نشست. صداهایی بسیار بلند و اغراق شده که آدم را دیوانه می کرد. نمی دانم شاید ده دقیقه یا بیست دقیقه همان جا ایستادیم تا صداها کمتر شد. مغازه دار کره کره را تا نصفه بالا داد و ما بیرون رفتیم. دوباره همان منظره قبلی بود. جمعیتی که حرکت می کرد و گاردی هایی که وسط میدان ایستاده بودند. ما دوباره مسیر را بالا و پایین رفتیم به سهراب گفتم ببین دور میدان بدترین جاست باید برویم ایستگاه اتوبوس و بعد آن طرف خیابان. که دوباره حمله کردند. ما درست دور میدان بودیم. خیلی به ما نزدیک بودند. راه فراری نبود. پریدم کنار خیابان. یک سرباز نیروی انتظامی کنارم ایستاده بود زنی چادری؛ حدود شصت ساله بغلم کرد. سرم را روی شانه اش گذاشته بودم و از گوشه چشم گاردی ها را می دیدم که با باتوم هایشان به طرف مان می آیند. صدای زن از هر صدایی بلندتر به گوشم می رسید: «نترس دخترم. ما که کاری نکردیم. ما اومدیم راه بریم. اینا به ما کاری ندارن. نترس عزیز مادر. نلرز» نمی دانم چرا ناگهان زدم زیر گریه. اشک هایم بند نمی آمد از خودم خجالت می کشیدم. هیچ وقت نشده بود که در تظاهراتی وسط این همه جمعیت گریه کنم. فضا که آرامتر شد زن گفت می خوای با هم بریم. گفتم دوستامو گم کردم. مرسی. میرم خودم.

تنها شده بودم. نمی دانستم به کدام طرف بروم. رفتم بالای پله های عابر و از آنجا سعی کردم در میان خیل جمعیت بچه ها را پیدا کنم. اما نمی دیدمشان. پایین آمدم و چند باری این طرف و آن طرف رفتم با چشم دنبال بچه ها می گشتم. بالاخره دل را به دریا زدم و به مردی گفتم که خواهرم را گم کرده ام و آیا می توانم با موبایلش یک زنگ کوتاه بزنم. گفت که موبایل ها آنتن ندارند. همان کنار گوشه ای ایستادم. چند نفر بسیجی آمدند جلو و پسری را بی سر و صدا بردند. کسی صدایش در نیامد یا شاید اصلا متوجه نشد. مانده بودم که تنهایی چه بکنم. به ایستگاه اتوبوس وسط خیابان رفتم. ناگهان میان جمعیت کسی صدایم زد. بهمن بود. یکی از دوستان دوست پسرم که قبلا گاهی دیده بودمش. گل از گلم شکفت. گفتم دوستانم را گم کرده ام. گفت که او هم تنها آمده و می توانیم با هم برویم. با هم به آن طرف خیابان رفتیم و همراه جمعیت به سمت آزادی حرکت کردیم. همه سکوت کرده بودیم اما زیاد بودیم خیلی زیاد. بهمن آرام گفت که شاید جمعیت شکل بگیرد. شاید شب را در آزادی بمانیم. گفت که خیلی خوشحال است که ما خیلی زیاد هستیم که شاید امروز اتفاقی بیفتد. مسئله گذشتن از سر خیابان های فرعی بود. آنجا که گاردی ها و بسیجی ها ایستاده بودند. خطر حمله در چنین نقطه هایی از هر کجا بیشتر بود. هر خیابان را که رد می کردیم نفسی به راحتی می کشیدیم. هر چند وقت یک بار پشت سرم را نگاه می کردم. و آرام و در گوشی می گفتم که ما خیلی هستیم شاید بشود تا آزادی برویم. حدود ده بیست نفر بسیجی در جهت مخالف ما در پیاده رو شروع کردند به شعار دادن. ما همه سکوت بودیم. از ته حلق فریاد می زدند: « این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» یکی از بین ما آرام گفت آره واقعا که لشکرید. همه گفتیم هیس. چیزی نگو. الان حمله می کنن. چند نفر می خواستند به آن طرف خیابان بروند. گفتیم نروید بگذارید همه با هم باشیم. پراکنده نشوید. بالاخره سر یک فرعی جلوی مان را گرفتند. گفتند جلوتر نمی توانید بروید. نیروی انتظامی بودند. بهمن برگشت و به مامور نیروی انتظامی که مرد جا افتاده چاقی بود گفت: آقا دستتون درد نکنه. خانمی گفت آقا خیر ببینی. من گفتم متشکریم. مرد به نظر مهربان می رسید. چیزی نگفت فقط نگاهمان کرد. در خیابان فرعی آرام می رفتیم که دوباره حمله کردند. ما دویدیم. یک نفر از بین ما داد زد: الله و اکبر. کس دیگری پشت سرش تکرار کرد. یک دفعه انگار فریاد از جگرمان بیرون بیاید همگی داد زدیم الله و اکبر. حالا به خیابان فرعی بعدی رسیدیم. گفتیم همه این طرف. پراکنده نشوید. همه شروع کردیم به شعار دادن. مرگ بر دیکتاتور. ظرف چند دقیقه آتشها روشن شدند. خودم را می دیدم که رفته ام روی ماشینهایی که کنار خیابان پارک شده بودند و با هر چه نیرو در بدن دارم شاخه های درختان را جدا می کنم. بهمن تند تند شاخه ها را جدا می کرد تا آتش شعله ور شود. گله به گله آتش روشن کردیم. گاردی ها سر چهارراه ایستاده بودند و جرات جلو آمدن نداشتند. پشت سر هم گاز اشک آور می زدند. مردم تندتند سیگار روشن می کردند و توی صورت هم فوت می کردند. مردم سرشان را از خانه هایشان بیرون آورده بودند و نگاه می کردند. داد زدیم روزنامه کاغذ بندازید پایین. انداختند و آتشهای ما شعله ور تر شد. یکی هم آمده بود و به من که از درختی آویزان شده بودم و شاخه ها را می کندم گفت که خانم این درخته. گناه داره. نکن این کارو. بهمن داد زد که آقا از جون آدمها که مهمتر نیست. اشک آور زدن نمیشه نفس کشید. دوباره از همان خیابان فرعی رفتیم به انقلاب. تمام فرعی های دو طرف و سر جمال زاده و انقلاب دست ما بود. ماشینها ترافیک کرده بودند. بهمن کیسه های آشغال را از این جا و آنجا جمع می کرد و آتش درست می کرد. من می دویدم. چوب می آوردم. آشغال پیدا می کردم. خیابان از هر چهار طرف دست ما بود. داد می زدیم «می کشم می کشم آنکه برادرم کشت» و به طرفشان سنگ پرتاب می کردیم. موزاییک ها را می کوبیدیم زمین و خرد می کردیم وتکه های سنگ را به طرفشان پرتاب می کردیم. در آسمان باران سنگ بود و دود. دودی که از شعله های آتش خشم ما برمی خاست. به بهمن گفتم از عاشورا هم بهتر شده پسر. اینجا رو گرفتیم. یکی از بچه هایی که تازه از زندان آزاد شده بود را میان جمعیت دیدم. پریدم بوسیدمش و گفتم دیدی جنبش هنوز زنده است. ما هنوز هستیم. اما دم تو گرم که بازهم اومدی.

سیگارمان تمام شده بود بس که پشت سر هم روشن کرده بودیم و توی صورت این و آن فوت کرده بودیم. دنبال یک مغازه ی باز گشتیم تا بالاخره پیدا کردیم. چهاربسته بهمن و یک شیشه سرکه. سرکه را بعد از هر گاز اشک آور می ریختیم روی چادر خانمها و شال دخترها و گوشه آستین پسرها. زنی توی جوب افتاده بود و نمی توانست نفس بکشد. تند تند سیگار را در صورتش فوت می کردم. یک زن چادری از آنهایی که پوست سفیدی دارند و از شدت هیجان صورتشان سرخ سرخ می شود داشت تند تند سنگ جمع می کرد بهمن گفت خانم خسته نباشی. من گفتم دمتون گرم واقعا. گفت به امید آزادی. ما هستیم تا آزادی. دوباره رفتیم وسط خیابان. دستهایم را بالا گرفته بودم. و از ته وجود داد می کشیدم مرگ بر خامنه ای. مردم توی ماشین هایشان نگاهمان می کردند. دستشان را گذاشته بودند روی بوق و تشویقمان می کردند. یک دفعه شروع کردیم گارد ریل های وسط انقلاب را کندن. ده نفری با هر چه در توان داشتیم نرده های آهنی را تکان می دادیم. همان خانم چادری با صورت سرخش دوید کنارم و شروع کرد به زور زدن. بالاخره نرده را کندیم و چند نفری کشیدیمش وسط خیابان. یک عالمه نرده را کندیم. توی این هیر و ویر یک موتور با دو سرنشین از آنجا گذر کرد. یکی داد زد بسیجیه. همه دوره شان کردیم. یارو پایش را گذاشت روی گاز. اما بچه ها گرفتنشان. از موتور پایین کشیدنشان. و زدنشان. کسی نمی گفت نزن. مثل روز عاشورا که همه می گفتن نزنید خشونت نکنید. اینجا همه یک پارچه داد می زدند بزن بزن بکشش. من خودم آن وسط داد می زدم بکشش کثافتو. بزن بزن بکشش دیوثو. یک دفعه یکی از بچه ها یک کلت گرفت بالای سرش. گفت این کلت داره. زیر پیراهنش بود. کلت را در هوا گرفته بود و تکان می داد. همه داد می زدیم «می کشم می کشم آن که برادرم کشت.» پسری که کلت را گرفته بود آن را گذاشت زیر پیراهنش.

بهمن توضیح داد که تکه فلزی حاوی گاز اشک آور سرد است. و بر خلاف تصور داغ نیست. دیدم که بچه ها فلز حاوی گاز را بر می دارند و سریع پرت می کنند به طرف گاردی ها و بسیجی ها. بعد همه دست می زدند. سرم به دوران افتاده بود و آن وسط داد می کشیدم. «خامنه ای قاتله ولایتش باطله. این همه لشکر آمده علیه رهبر آمده.» آنها حمله می کردند و ما سنگها را به طرفشان پرتاب می کردیم. اما یک دفعه حمله شدت گرفت فرار کردیم و از زیر کرکره های مغازه ای پریدیم تو. بستنی فروشی بود. پنج شش نفری بودیم. آب خوردیم و حرف زدیم. بستنی فروش گفت گاز که بیاد تو نمیشه تو مغازه نفس کشید. و از ماجراهای پارسال گفت. یک نفر هم آن وسط نشسته بود و بستنی می خورد. هر کسی خاطراتی داشت از ماجراهای پارسال. بعد بحث افتاد به گرانی و فقر و بدبختی و نان دانه ای پانصد تومان و گوشت کیلویی بیست هزار تومان. پسری با بی قراری می گفت آقا بذار کرکره رو بکشیم بالا ببینیم چی شد ما می خوایم بریم تا آزادی. بهمن گفت آره شب رو تو آزادی می خوابیم. بالاخره شنیدیم که آن طرف کسی داد زد «ما بچه های جنگیم بجنگ تا بجنگیم.» فهمیدیم رفته اند. دوباره زدیم بیرون. زنی سرش را از خانه اش بیرون کرده بود و می گفت که آی مردم همه این موتوری هایی که شماره شون ۲‍۱۶ و ۲۱۴ اند بسیجی اند. بگیرینشون. بهمن گفت که به هر حال شاید بسیجی نباشند. موتوری ها با ترس و لرز رد می شدند. بچه ها سه تا موتور را با فاصله از هم آتش زده بودند. آتشی بزرگ با شعله هایی به بلندی خشم ما. تمام خیابان را دود گرفته بود. آفتاب داشت غروب می کرد و هوا داشت تاریک می شد.

بالاخره حمله آخر شکل گرفت اولش ایستادیم گفتیم مردم پراکنده نشوید. «نترسید نترسید ما همه با هم هستیم.» اما ناگهان من و بهمن هم شروع کردیم به دویدن. یک دفعه میان جمعیت پایم پیچ خورد و افتادم. مردم از رویم رد می شدند. بسیجی ها می آمدند با موتورها و باتومهایشان و میزدند نامردها. بهمن دستم را گرفته بود و تقریبا مرا دنبال خودش می کشاند. بسیجی ها در یک قدمی ام بودند با موتورهایشان و باتومهاشان. پاشدم و دویدم با سرعتی عجیب. انگار پاهایم از هم یک متر باز می شدند. و قدم بعدی را در هوا برمی داشتم. حالا نوبت بهمن بود که بیفتد. بد جور افتاده بود. داد زدم بهمن پاشو تو رو خدا پاشو می برنمون الان. مردم با فشار از روی او رد می شدند. آنقدر گاز اشک آور و فلفل زده بودند که نمی توانستیم نفس بکشیم. به هر بدبختی ای که بود خودمان را توی خانه ای انداختیم. یک مجتمع آپارتمانی. جمعیت ریختیم داخل خانه و در را بستیم. بهمن همان جا روی پله ها افتاده بود من هم جلوی پایش پشت سر هم سرفه می کردم. احساس می کردم که فلفل از میان مویرگهایم می گذرد و صورتم دارد آتش می گیرد. یکی گفت آقا این جا یکی تیر خورده. حتا نا نداشتم سرم را به عقب برگردم. شاید صد نفر آدم روی هم افتاده بودیم و نمی توانستیم تکان بخوریم. دوباره آن یکی گفت که این پسر تیر خورده. مردی که بعد فهمیدیم صاحب خانه است گفت هیس الان می ریزن تو. کسی حرف نزنه. چراغها همه خاموش بود. مرد گفت برید بالا حرکت کنید برید بالا ببینیم این چی شده. به بهمن گفتم پاشو سر راه نشستی. نیمشه مردم برن بالا. فقط می گفت نمی تونم. بالاخره به هر بدبختی ای که بود بلندش کردم. نیم نگاهی به پسری که تیر خورده بود انداختم صورتم می سوخت و آتش از درونم بیرون می جهید. با بدبختی خودمان را به بالا رساندیم. رفتیم توی آشپزخانه. خانه نبود. یک دفتر کار بود. توی تاریکی کنار بهمن روی زمین ولو شده بود. یکی که توی تاریکی همان روبه رویم نشسته بود گفت آقا ما اینجا یک تیرخورده داریم. یکی یه کاری بکنه. پسره بیهوش شده. پرسیدم مگه تیر هم زدن؟ تیر واقعی؟ گفت آره ما جلو بودیم. بسیجیه با دست به ما اشاره کرد. ما رفتیم جلو سنگ بزنیم که یک دفعه شروع کردند به تیر اندازی. آن یکی پسری که همانجا توی تاریکی نشسته بود گفت آره من خودم هم تیر خوردم. گفتم: چی؟ تو هم تیر خوردی؟ کجات تیر خورده؟ گفت فکر کنم داره ازم خون میره. شلوارم کامل خونیه. دوباره پرسیدم کجات تیر خورده؟ گفت فکر کنم باسنم. گفتم خوب پاشو برو دستشویی نگاه کن. به صاحب خانه که از این طرف به آن طرف می دوید گفتم آقا میشه یه دقیقه چراغ دستشویی رو روشن کنیم. این آقا فکر می کنه تیر خورده. پسر بلند شد که به دستشویی برود. گفت اگه میشه یکی باهام بیاد نگاه کنه. یکی از پسرها همراهش رفت. گویا تیر ساچمه ای خورده بود و به خونریزی افتاده بود. زنی آن وسط ایستاده بود و با کسی داشت درباره آزادی و بیچارگی مردم ایران بحث می کرد. تا کی باید زجر بکشیم؟ صاحب خانه هی هیس هیس می کرد و از همه می خواست که دونفر دونفر بیرون بروند. گفت که به آمبولانس زنگ زده و اگر بیایند و این جمعیت را ببینند خطرناک است. من و بهمن بلند شدیم. از کنار پسر تیرخورده گذشتیم. زنی تند تند به صاحب خانه می گفت لااقل بگذارید شماره دکتری که می شناسم رو پیشتون بگذارم. صاحب خانه گفت الان آمبولانس میاد شما فقط برید. نیم نگاهی به پسر تیرخورده انداختم. بیهوش افتاده بود و خون از کنارش روان بود. همانجا دم در. کسی از جایش تکانش نداده بود. حتا کسی اسمش را هم نپرسیده بود که لااقل به خانواده اش زنگ بزند. همیشه توی فیلمها و رمانها دیده بودم که در چنین لحظاتی مردم دور شخص تیر خورده جمع می شوند و سعی می کنند کاری بکنند. اما حالا در عالم واقعیت هیچ کدام از ما حتا رمقی نداشت که کاری بکند یا شاید ذهنمان درست کار نمی کرد. بیرون رفتیم. کسی گفت که آزادی خیلی شلوغ است. بهمن گفت پایه ای بریم آزادی. گفتم آره. یه ماشینی اتوبوسی چیزی بشینیم بریم. دیگر هوا کاملا تاریک شده بود. هنوز ده قدم نرفته بودیم که بسیجی ها و گاردی ها از سر خیابان حمله کردند. پا گذاشتیم به فرار این بار در خانه دیگری باز بود. پریدیم توی خانه. این دفعه صاحب خانه گفت کسی بالا نره. همه برن تو پارکینگ. رفتیم توی پارکینگ همه به پچ پچ حرف می زدند. دیدیم که چند نفر از دیوار حیاط دارند می پرند تو. پرسیدم چی شده؟ گفتند ریختن تو خونه بغلی. من و بهمن آرام برگشتیم داخل ساختمان و کز کردیم زیر پله ها. دست هم را گرفته بودیم و بی حال روی زمین ولو شده بودیم. گفت به گا رفتیم. ممکنه بیان تو. به زمزمه گفتم اگه از پارکینگ اومدند باید سریع بپریم بریم بالا و بعد پشت بوم. شاید هم یکی از تو این آپارتمانها در و باز کنه. دیگر نایی نداشتم و حتا نمی توانستم تصور کنم که یک بار دیگر هم باید فرار کنیم. همان طور بی صدا نشسته بودیم. توی آن هیر و ویر یک نفر موبایلش را گم کرده بود و از این طرف به آن طرف در تاریکی دنبال موبایلش می گشت. مرد صاحب خانه به زنی توضیح می داد که ایرانی ها این جوری اند دیگه. فرستادمشون بیرون می گم دوتا دوتا برین پنج دقیقه نشده برگشتن. به بهمن گفتم فکر کنم پام زخمی شده اون موقع که افتادم. حالا دردش شروع شده. گفت آره منم همین طور. پرسید که از زیر لباس گرم پوشیده ام؟ گفتم آره. گفت که زیر شلوارش شلوار گرم پوشیده ممکنه بخوایم آزادی بمونیم تا صبح. سردم شده بود و به وضوح می لرزیدم. صاحب خانه گفت بیرون آرومه. دوتا دوتا برید. ما گفتیم اگر ممکنه ما آخر از همه بریم. بهمن گفت بیرون هنوز آروم نشده و امکان دستگیری زیاده. با خودم گفتم که تا کی می خواهیم این جور با دست خالی جانمان را سر دست بگیریم و به خیابان بیاییم. از بیرون نور آمبولانس روی در افتاد. صاحب خانه گفت که آمبولانس اومده حتما یکی زخمی شده. من و بهمن می دانستیم که آمبولانس به سراغ چه کسی آمده. همان پسری که ما حتا اسمش را نپرسیدیم. بالاخره همه بیرون رفتند. نوبت ما شده بود. از مرد صاحب خانه و خانم پیر همراهش تشکر کردیم. زن گفت که شما مثل بچه های ما می مونین ایشالله پیروز میشید.

بیرون مثل قبل بود. مردمی که پراکنده در پیاده رو ها حرکت می کردند. دوتایی خودمان را به خیابان آذربایجان رساندیم. مانده بودیم که چه بکنیم. گاردی ها رد می شدند. مردم دونفر دونفر در سکوت می رفتند. مردی روی پله های خانه ای افتاده بود. پرسیدیم حالش خوب است و آیا ما می توانیم کمکی بکنیم. دوباره گاردی ها آمدند. ول کن نبودند. بهمن گفت بریم تو یه فرعی دیگه. پریدیم جلوی یک ماشین را گرفتیم. سوار شدیم. زن راننده و دخترش گفتند که همه جا شلوغ است و دستگیری زیاد بوده است. توان حرف زدن نداشتم. وسط خیابان انقلاب هفت هشت تا بسیجی داشتند نماز می خواندند. بهمن گفت نمازتات به کمرتان بخورد. زن گفت بچه های مردم را می کشند و بعد وسط خیابان به نماز می ایستند. من فقط سکوت کرده بودم. حوصله حرف زدن نداشتم. زن تحلیل سیاسی می کرد و گفت که احمدی نژاد وقتی که رییس جمهور شد یک هواپیمای حامل سران سپاه سقوط کردند و خلاصه درباره ماجراهای پشت پرده می گفت. از ما سراغ فیلتر شکن برای اینترنت گرفت و گفت که چقدر بوی سرکه می دهیم. بعد هم گفت که تا بالای چمران می رود. بهمن گفت ما بین راه پیاده می شویم. دیگر حرفی از آزادی و شب خوابیدن در میدان نبود. زن گفته بود که از همان سمت می آید و آنها اجازه حرکت ماشینها را به سمت آزادی نداده اند و نیروهایشان خیلی زیاد است. من زودتر از بهمن پیاده شدم بوسیدمش و گفتم که امروز از خطر جستیم. و خیلی خوب شد که تنها نبودیم.

پیاده به سمت خانه حرکت کردم. مسیر طولانی بود. توی شیرینی فروشی مردم صف بسته بودند فکر کردم یعنی اینها خبر ندارند که در شهر چه خبر است؟ سوار تاکسی شدم. راننده گفت خانوم از راهپیمایی میای؟ گفتم آره. پرسید: شلوغ بود. گفتم آره خیلی. درگیری بود. مردم تیر هم خوردند. گفت حالا شما سبزها چی می خواید؟ دلم می خواست سرش داد بکشم. گفتم می خوایم که به آزادی برسیم مگه شما نمی خواید؟

پیاده شدم. می خواستم هر چه سریع تر به خانه برسم. نگران تک تک بچه ها بودم. تا موبایلهایشان بالاخره آنتن داد و با تک تک شان صحبت کردم آرام نشدم. توی رختخواب افتادم و از الجزیره تک وتوک فیلمهای رسیده را تماشا کردم. این فیلمها کجا و آنچه ما دیده بودیم کجا. همیشه بعد از هر تظاهراتی خوشحال بودم و انرژی داشتم اما این بار از شدت اندوه دلم می خواهد بمیرم. تازه دیدم که پایم زخم عمیقی برداشته و تمام بدنم دردم می کند. تا کی این بازی ادامه دارد؟ تا کی ما باید با دست خالی به جنگ کسانی برویم که تا بن دندان مسلح اند و ذره ای عاطفه ندارند. سرم درد می کند و بسیار دلم گرفته است. تصویرها از جلوی چشمم عبور می کنند. پیرمردی که می خواست از روی نرده ها بپرد و نمی توانست. زن چادری صورت سرخ ؛ پسری که بیهوش توی راه پله های آن خانه تاریک افتاده بود و ما حتا اسمش را نپرسیدیم؛ آن خانم مسن که سرم را میان بازوانش گرفته بود و در میان صدای باتوم و خون آرامم می کرد. «دخترم نترس. ما که کاری نکردیم. اومدیم قدم بزنیم. عزیز دل مادر نلرز. اینا با ما کاری ندارند

هیچ نظری موجود نیست: